دگر بوي بهار آورده‌اي، باد

شاعر : اوحدي مراغه اي

نسيم زلف يار آورده‌اي، باددگر بوي بهار آورده‌اي، باد
ز دام عشق بيرون جسته‌اي رابه دام اندر کشيدي خسته‌اي را
که: اي جان را به جاي زندگانينگارم را خبر ده، گر تواني
خيالت چون کبوتر بازم آوردغمت هر لحظه در پروازم آورد
رها کردم، که ناخوش پيشه‌اي بودفراقت بس خطا انديشه‌اي بود
ز جان آخر صبوري چون توان کرد؟تو جاني، از تو دوري چون توان کرد؟
عنان مهر بر گردانم از توبر آن بودم که سر گردانم از تو
و زان پس پيش گيرم کار ديگرنهم دل بر وفاي يار ديگر
که با ما باز ياغي گشته‌اي، هيچو برگشتم در آمد مهرت از پي
مسلمان گشتم، ايمان تازه کردمدگر با عشق پيمان تازه کردم
برينم هر چه بادا باد! ديگرتن اندر عشق خواهم داد ديگر
به پا رفت و به سر باز آمد آن دلدلم رفت و دگر باز آمد آن دل
تو سلطان باشي و من بنده باشمبر آن عزمم که: تا من زنده باشم
به ديدار از تو قانع زود گردمبه گفتار از لبت خشنود گردم
که از وصل تو خوش گردد روانممن اين انديشه در خاطر نرانم
نباشم لايق وصل تو خوش گردد روانمتو همچون گوهري و من چو خاشاک
چنان دان کين چنين‌ها از من آيدخطا کردم من، اينها از من آيد
که گر خونم بريزي بي‌گناهيندارم چشم کز من عذر خواهي
ضرورت هم به مهرت باز گشتممن از عشق تو بس بي‌ساز گشتم
ولي ديگر به اقبال تو، حاليدل من گشته بود از عشق خالي